بازی سرنوشت (قسمت بیست ویکم)

http://www.jadidtarin.com/mag/sargarmi/roman/6560

نصرت از موقعي كه براي رفتن به ايستگاه از ده بيرون اومد فكراي مبهمي توي سرش بود درست نمي دونست چكار بايد بكنه... مي خواست نقشه اي بريزه ولي هيچ فكر درست و مرتبي به مغزش نمي رسيد